مشکاتمشکات، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

نور زندگی ما

20/3/91 (مهمونی آرتین خاله النا)

امروز با مامانای گل آبان 90 و نی نی های از گل بهترشون رفتیم خونه خاله الی مهمونی البته رفتنی با خاله یاسمین مامان رادین گلی رفتیم مریم پندار و پسر گلشم بودن دست همشون درد نکنه خیلی خوش گذشت مامان های ابان اینقدر برام واقعی شدن که انگار دیگه  3D میبینمشون اینم عکسای اون روز راستی مثل خانم های گل اون روز خوابیدی ماشالاه هم معاشرتی بودی مادر زیاد گریه نکردی هه هه خدا رو شکر حفظ ابرو بودی از سمت راست رادین (یاسمین) آرتین (میترا) مشکات (حدیث)   مادر جان هی خودت و به این پسرا می چسبوندی  فکر کنم می خواستی باهاشون کشتی بگیری ، دخترم اهل رقابته ، خدا به داد برسه   اینم یه عکس دسته جمعی البته چند تا از...
29 خرداد 1391

19/3/91 (سفره نذری)

امروز برات سفره انداختم مادر طبق نذری که خاله هدی برات کرد وقتی تو شکمم بودی وقتی یه فیبروم 5 سانت یه هو تو دلم پیش جفتی که ازش تغذیه میشدی بوجود اومد   وقتی خیلی درد داشتم  دیگه توانایی نگه داریت و نداشتم وقتی واست دنبال اسم میگشتم ، اره تولد حضرت زهرا (ع) بود، واسه همینه که از القاب ایشون و رو شما گذاشتیم مادر . البته خودت انتخاب کردی اگه نه انتخاب های ما اسم های دیگه ای بود. آفرین به سلیقه ات. امیدوارم خود بزرگوارشون همیشه مواظبت باشن   مشکات با خوش حالی داره تسبیح میزنه قبول باشه ملوسکم ...
27 خرداد 1391

6/3/91 (هایپر استار)

مشکات طلا از صبح باهات کلی کلنجار رفتم چون بابایی وسط هال نشست با کلی برگه لب تاپ(چیزایی که خیلی دوست داری) واسه همین یا باید تو اتاق خواب میموندیم یا تو بغل تو هال چون زیاد تو روروکت هم نمیشینی اسباب بازی هات و میگرفتی میبردی پیش بابایی برگه هاش و چن میزدی  بابایی می گفت هرکی با اسباب بازی خودش بازی کنه ، ولی راضی نمی شدی. خلاصه موتور مامانی و پایین اوردی اخه واسه دندونتم لج داشتی و بد اخلاق بودی، واسه همین بابایی شب مار و برد هایپر استار خرید و دور دور اینم عکسش ...
17 خرداد 1391

13/3/91 (هفت حوض)

مشکاتم امروز با آتنا جون قرار گذاشتیم 7 حوض. اخه من خاطراتت و از قبل این که به دنیا بیای تو دفتر مینوشتم، الان دفتره پر شده، می خوام یه دفتر دیگه برات بگیرم. از شهر کتاب یه دفتر با برگه یدکی گرفتم. وسط حوض ها بچه اب بازی مکردن، شمام اونا رو میدیدی کلی ذوق میکردی و می خواستی بری وسط ههه هههه شب قبل مائده جون مامان پرنیا طلا دعوام کرد گفت حدیث چرا واسه مشکات وبلاگ درست نمی کنی؟ بعدا بچه بزرگ میشه میبینه دوستاش وب دارن، خودش نداره، ناراحت میشه! گفتم تو فکرشم، یکی باید هلم بده ههه ههه اونم هلم داد ، گفت بزار دنده 2 فرداش دیدم زینب جون مامی محمد رضا خان تو کلوپه، اونم تازگی ها وب ساخته واسه پسرش. ازش کمک خواستم و گام به گام با زینب، و...
16 خرداد 1391

15/3/91 (قم)

سلام مشکاتم دیشب که با خاله فاطمه بابایی حرف میزدیم ، می خواسن برن قم. بابایی پرسید بریم گفتم اوکی قرار بود ٦.٣٠ باشیم خونشون ٨.٣٠ بودیم هه ههه خواب موندیم. خلاصه راه افتادیم وسط راه وایسادیم ساعت ١٠ ای خوردیم که اونجا ازت عکس انداختم. بعدشم مستقیم رفتیم حرم حضرت معصومه(ع)، زیارت کردیم ولی چون نگه داشتن شما و چادر  و کیف و ... برام سخت بود، نتونستم ازت عکس بندازم. خسته شده بودی از صبح تو بغل اگه نه میرفتیم جمکران! واسه نهار رفتیم رستوران نیاوران و همونجا هم سوهان خودکار گرفتیم. برگشتنی رفتیم بهشت زهرا، واسه پدر عمو مجید فاتحه دادیم و گازش و بگیر اومدیم خونه. خسته شده بودی گلم، حسابی خوابت میومد، حمومت کردیم&nb...
15 خرداد 1391

23/11/89 (اومدی تو دلم هااا )

امروز ساعت 11 نوبت دکتر دارم تو صارم باید جواب ازمایشاتم رو ببرم. بگذریم که تا ساعت 2 نشستم، ولی خدا رو شکر دکترم گفت همه چی خوبه! تازه گفت به همه بیماری های عفونی مصونیت دارم. چون همه شو تو بچگی گرفتم . 28 ام هم نوبت دندون پزشکی دارم. خلاصه بگم که حساب منتظرتیم گلی   بعد ها فهمیدم که این روزا داشتی تو دلم جات و محک میکردی ولی من که نمی دونستم ههه هههه ...
12 خرداد 1391

27/11/89 (پام ضرب دید)

دیشب بابا بهروز قرار بود از شمال بیادو من تو خونه منتظرش بودم.حدود ساعت 8 شب،از جاده فیروزکوه راه افتاد. منم تقریبا بیکار بودم. چون لب ناپ نداشتم. خلاصه حمام کردم،جارو کشیدم،خرید کردم،شام هم ماکارونی و یالاد الویه درست کردم ساعت 11:15 بود و بهروز هنوز نیومد،یهو یه آهنگ که فکر کنم آذری از تی وی پرشیا1 پخش شد، از منصور منم پریدم وسط، حالا نرقص، کی برقص! اونم مدل ابوالفضل خاله هدی! یهو از پام سه چهار بار صدای تق تق اومد. شبش درد گرفت. فرداش کبود شد.حالا هم من تقریبا لنگ می زنم راه میرم. اینا همه از بیکاریه ...
12 خرداد 1391

6/11/89

خلاصه ما برگشتیم از مالزی اون هوای گرم و استوایی اونجا.... تهران پوشیده از برفففف، همه جا حسابی سفید شده بود بعد 2 روز هر دومون حسابی سرما خوردیم.   از سفر همین قدر میگم که اول رفتیم پینانگ بعد لنگکائی بعدشم کوالالامپور بعدش پوتراجایا حسسسابی بهمون خوش گذشت.    
12 خرداد 1391

14/10/89

سلام کوچولو نمی دونم بهت گفتم با نه، من و بابا رفتیم گوشی خریدیم یهhtc smart صورتی واسه من یه htc wild fire واسه بابایی 230 و 380 بود خیلی خوشگلن   دیروز ماشین و برداشتم رفتم آژانس صدر گیتی، تو الهیه، واسه مالزی قرارداد بستم ایشالاه که 19 این ماه فکر کنم 9/jan بشه، پرواز داریم کلی عکس میگیرم بعدا نشونت میدم   امروز داشتم آشپزخونه رو تمیز میکردم.خسته شدم،تازه،آشپزخونه که تمیز کردنش کار یه روزدو روز نیست! می دونی غصه ام از چی؟ شما که بیای، ما قراره این خونه رو بدیم اجاره بریم یه بزرگتر فکر کن،من با اون وضع بخوام اونجا رو تمیز کنم. ولی حتما از اینجا بهتره ...
12 خرداد 1391

7/10/89

سلام بادومم میگن بچه با خودش خیر وبرکت میاره! اما نمی دونستم که حتی اسمش هم برکت رو به خونه میاره !!! یکشنبه 5 دی موبایلم زنگ خورد، پرسیدن شما با شبکه ما تماس گرفتی؟ گفتم بله، برنده شده بودم. از شرکت پویا ورزش یه اتوی مو کوچولو، بابلیس، شانه جادویی، کیف لوازم آرایش و... راستی 10/10 تولد امیر حسین ه (آممم، میشه پسر عمو ) امروز با خاله فاطمه بابا میرم امام حسین که براش کادو بگیرم.   اون تور مسافرتی که می خواستیم بگیریم فقط مالزی شد، سنگاپور کنسل شد. چون من باید پاسپورتم و تمدید میکردم و بخاطر اشتباه اون سرهنگه کارش طول کشید و نیومد سنگاپورم ویزا می خواد و ما زمان نداریم   واسه 20 ام همین ماه تور...
12 خرداد 1391